کانال تلگرام ما لطفا عضو شوید http://telegram.me/AJHDGchannel
چه فرقي مي كند لحاف در چه اندازه اي باشد. وقتي پايي نداري كه دراز كني.
آنـــــقـَـدر پـُشــتـــِ سـَـرَت آب ریخــتــمــــ…
کــ ه تَـمـامـــِ کـوچـه سـَـبـز شـُـد !
پـــس چـِـرا نـیـامـدی ؟
گاهی تــــــــــــو . . .
گاهی یــــــــاد تـــــــــو . . .
گاهی نبــــــــودن تـــــــو . . .
آخــــــر این ” تـــــــــو ” کار مــــرا تمـــــــام می کنـــــد .
ﻣﯽ ﺧﻨــﺪﻡ ...
ﺳــــــﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﮔﯿـــﺮﻡ ...
ﺳــــــﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﮔــــــﺬﺭﻡ ...
ﺑﻠﻨــــﺪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻫــــﺮ ﺳــــﺎﺯﯼ ﻣﯿﺮﻗﺼﻢ ...
ﻧــﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻝ ﺧﻮﺷــــــﻢ!
ﻧــﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷــــﺎﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻔــــﺖ ﺩﻭﻟﺖ ﺁﺯﺍﺩ!
ﻣﺪﺗـــﯽ ﻃﻮﻟــﺎﻧﯽ ﺷﮑﺴــــﺘﻢ، ﺯﻣﯿﻦ ﺧــــﻮﺭﺩﻡ،ﺳﺨــــﺘﯽ ﺩﯾﺪﻡ،
ﻭ ﺣﺎﻻ ...
ﺑﺮﺍﯼ " ﺯﻧـــﺪﻩ ﻣـــﺎﻧﺪﻥ " ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ " ﮐﻮﭼﻪ ﯼ ﻋﻠﯽ ﭼﭗ " ﺯﺩﻩ ﺍﻡ !...
ﺭﻭﺣﻢ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﯿــــﺴﺖ !
ﺩﺭﺩﻡ ﻋﻤﯿــﻖ ﺍﺳﺖ ...
ﻣﯽ ﺧﻨـــــــــــﺪﻡ ﮐﻪ ﺟﺎﯼ ﺯﺧــﻢ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﻧﺒﯿﻨـــــﯽ
و سکوت چه زیباست
وقتی میدانی همه دروغ می گویند
من تو او ققط او
کيست ؟
کجاست ؟
ای آسمان بزرگ
در زير بال ها خسته ام
چقدر کوچک بودی تو
بيراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشيد
زين بعد همه عمرم را
بيراهه خواهم رفت
من زندگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از كشيش ها مي ترسم!
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم!
عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم!
كودكان را دوست دارم
ولي از آينه مي ترسم!
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!
من مي ترسم ، پس هستم
اين چنين مي گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!
از بس کف دست بر جبین کوبیدم
تا بگذرد از سرم، پریشانی من
نقش کف دست! محو شد، ریخت به هم
شد چین و شکن، به روی پیشانی من
یک ساعت تمام، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید: آخر خفه شدم! چرا حرف نمیزنی؟
گفتم: نشنیدی؟.... برو.
ای آسمان! باور مکن، کاین پیکر محزون منم
من نیستم! من نیستم!
رفت عمر من، از دست من
این عمر مست و پست من
یک عمر با بخت بدش بگریستم، بگریستم
لیک عمری پای اندر گلم
باری نپرسید از دلم
من چیستم؟ من کیستم؟
الا، ای رهگذر! منگر چنین بیگانه بر گورم
چه میخواهی؟ چه میجویی، در این کاشانهٔ عورم؟
چه سان گویم؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمیدانی! چه میدانی، که آخر چیست منظورم
تن من لاشهٔ فقر است و من زندانی زورم
کجا میخواستم مردن!؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان، به سوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت، به قعر خاک، پوسیدم
ز بس که با لب محنت، زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک غم پر گشته این صد پاره دامانم
چه میپرسی که چون مردم؟ چه سان پاشیده شد جانم؟
چرا بیهوده این افسانههای کهنه بر خوانم؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده، آبم کرد و خاک مردهها، نانم
همان دهری که بایستی به سندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و میگفتم: انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد، افسانه شد، روز به صد پستی
کنون... ای رهگذر! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه: بر قبرم، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود، از عالم هستی
نه غمخواری، نه دلداری، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینهٔ زحمت، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچهٔ پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شبهای سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمهٔ عصیان، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی
گفتم که ای غزال! چرا ناز میکنی؟
هر دم نوای مختلفی ساز میکنی؟
گفتا: به درب خانهات ار کس نکوفت مشت
روی سکوت محض تو در باز میکنی؟
الاغ جون!
من برخلاف کسانی که برای تو تره هم خرد نمی کنند، به تو کلی ارادت دارم.
به تو ... به نبوغ تو... به فهم همه جانبه تو- به درک اجتماعی تو به جهان بینی تو .... باور کن کلی ارادت دارم !
از طرف دیگر به زندگی مرفه تو، به آرامش خاطر تو، به خونسردی تو در مقابل حوادث ، به مهارت تو در خرکردن دیگران ، به قدرت هنرپیشگی تو در تجلی خریت مصلحت آمیز ... به همه اینها تا سر حد جنون حسادت می ورزم ...
تصادفی نیست که تصمیم گرفته ام این چنین صمیمانه با تو چند کلامی درد دل کنم ... نه اطلا هیچ تصادفی نیست ...
دلم می خواست لحظه ای چند خریت مصلحت آمیز خودت را کنار می گذاشتی ، مرا همچون خودت خر می پنداشتی وهمانطور ساده و خرکی به دردهای بی درمان من گوش می دادی .
هنوز کاملا در قبر زندگی خودم جا به جا نشده بودم که یکباره
احساس کردم دستی آشنا مضطرب وعصبانی سنگ قبرم را می کوبد
لحظه ای بعد روح سر گردانم با دیدگان اشک آلود از لا بلای خاک قبر
بکنارم غلطید بدون هیچ گقتگو دستم را گرقت واز زیر خاک بیرونم
کشید نگاهی بسنگ قبرم افکنده گفت: ببین این بشر دروغگو و جنایت
کار حتی پس از مرگ توهم بحقیقت آنچه مربوط به توست پشت پا زده است!
راست می گفت!....
بر روی سنگ قبرم نوشته بودند در 1306 متولد شد ودر 1333مرد...
دروغ بود سال 1306سالی بود که من مردم و زندگی من پس از سالها
مرگ تحمیلی در 1333شروع شد سنگ قبر را وارونه کردم تا حقیقت
را آنچنان که بود بنویسم روحم با خنده گفت شاعر فراموش کن این مسخره بازیها را...
به کسی چه مربوط است که تو کی آمدی وکی رفتی برو بخواب!...
منهم خنده کنان رفتم خوابیدم ٬ چه خوابی کاش می فهمیدند !
هیچ آرایشی "شخصیت زشت" را نمی پوشاند !
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 824
بازدید ماه : 883
بازدید کل : 87474
تعداد مطالب : 598
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
<-PollItems->
|
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |